فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره
مامان فاطمهمامان فاطمه، تا این لحظه: 39 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
يكي شدن مامان و بابايكي شدن مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه سن داره

تو هديه بزرگ خدايي براي من و بابات

استقبال خاله جون اينها

ديروز روز برگشتن خاله جون اينها از كربلا بود ساعت 9:30 صبح از خواب بيدارت كردم صبحونه نخوردي چون خواب آلود بودي لباس هاتو عوض كردم و با آقا بابا و بابايي رفتيم فرودگاه استقبال خاله جون اينها اين يك هفته اي كه نبودن حسابي دلمون براشئن تنگ شده بود خيلي خوشحال بودم كه دارن برمي گردن به تو هم كه ميگفتيم الان داداش امير مي آد كلي ذوق مي كردي و مي خنديدي ساعت 12 پروازشون تو تبريز نشست و 12:30 بالاخره بعد از يه هفته ديدمشون كلي از ديدن امير و خاليه جون اينها خوشحال شده بودي ( مخصوصاً امير محمد ) چند ساعت فقط بغل امير بودي اونم وقتي تو رو ديدي ساك ها و وسايل هارو كه به اون سپرده بودن ول كرد و دويد دنبال تو كلي واسه خودش فيلم هندي بود . تو خونه...
27 مرداد 1394

اولين قدمهاي دختر گلم بيرون از خونه

سلام قربونت بشم هر روز كه ميگذره بزرگتر و بزرگتر ميشي و خانم تر ميشي روز به روز شيرين تر ميشي و كارهاي بيشتري ميتوني انجام بدي مثلا ياد گرفتي در كمد اسباب بازي هاتو باز كني و ازش اسباب بازي برداري شيطونك مامان ديروز براي اولين بار كفش هايي كه خاله طناز برات گرفته بود رو پات كرديم و رفتيم بيرون ، اولين بار بود كه تو خيابون خودت راه مي رفتي . نمي دوني هم من هم بابايي چقدر ذوق زده شده بوديم به خاطر راه رفتنت خودتم خيلي خوشحال بودي به هر كي ميرسيدي ميخنديدي دندونهاي خرگوشي تو نشونشون مي دادي جيگر مامان .       ...
22 مرداد 1394

اولين شهر بازي

سلام دختر گلم ان شالله كه روزگار به كامته ديروز اولين شهر بازي رفتنت بود من و تو و بابايي با هم رفتيم شاه گلي خيلي خوش گذشت . كلي كيف كردي . ذوق كرده بودي ار ديدنت چراغ ها و دستگاههاي رنگارنگ شهربازي كيف مي كردي . هم سوار اسب شدي ، اصلا هم از اسب نترسيدي ، هم رفتيم باغ پرندگان از ديدن حيونها كلي ذوق كيردي يه دونه ميمون كوچولو و دوست داشتني هم بود از حركت و جنب و جوش هاش خوشت مي اومد و سر و صدا مي كردي . بعد از كلي گشت و گذار موقع برگشتن هم من و هم بابايي رو سفت بغل مي كردي و با محبت تو صورتمون نگاه مي كردي و دوباره بغل ميكردي . بابايي مي گفت داري ازمون تشكر ميكني . قربونت برم كه انقدر نازي دنياي من و باباتي فدات شم . ...
8 مرداد 1394
1